ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

خوشبختی

دستای گرم و پر محبتت رو که به قصد نوازش صورت مامان بلند میکنی ، نقطه ی اوج خوشبختی منه.. خنده های معصومانه ات که با اشتیاق و هیجان همراه میشه منتهای آرزوی منه...   ما مادرها چیزی رو برای خودمون نمیخوایم تا قبلش اون چیز برای بچه مون مهیا بشه و این یعنی عشق... به سلامتی همه ی مادرهای ایران زمین.. مامان خوبم وقتی که کلاس میرم و ملیکا جون رو اونجا میذارم ، انقدر با ملیکا خوب و جالب بازی میکنه که من یاد بچگی های خودم میفتم... ملیکا عاشق آب بازیه و مامان جونم تشت آب رو تو حیاط برای ملیکا جون مهیا میکنه خانمی هم از بوته های فلفل تو حیاط  فلفل میچینه و تو تشت میندازه... از دوستای گلم که به ملیکا جون لطف دارند و جویای ا...
30 شهريور 1392

نگرانی های اخیر...

مشکلاتی که برای دخترمون در روزهای گذشته به وجود آمد باعث شد دو بار به پزشک مراجعه کردیم .. چند روز پیش متوجه زخمهایی در دو قسمت سر ملیکا جون شدیم که با مراجعه به پزشک مشخص شد که بیماری به نام زخم زرده و با مصرف پماد رو به بهبود میرفت تا اینکه دیروز صبح بعد  از اینکه ملیکا از خواب بیدار شد ، کمی لجبازی های غیر عادی داشت و بیشتر که توجه کردم دیدم قسمتهایی از کمرش رو هر چند دقیقه میخارونه ، وقتی لباسش رو بالا کشیدم دیدم بیشتر نقاط بدنش کهیر زده ... لختش کردیم تا لباسهاش اذیتش نکنه و تا عصر که پزشکش به مطب میرفت صبر کردیم... دکتر اسم غذاهایی که آلرژی زاست رو عنوان کرد که از بین اون غذاها بادام زمینی رو شب قبلش خورده بود... البته هنو...
23 شهريور 1392

روز دختر

امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیه و روز بزرگداشت دختره  مه روی من ...دختر گلم... بر خود ببال و از آن دسته دخترانی باش که پیامبر در باره ی ایشان فرمود: چه خوب فرزندانی اند دختران محجوب!     ...
17 شهريور 1392

دیدار با دختر خاله ها...

پنج  ماه از آخرین باری که ملیکا دختر خاله ها ی عزیزش رو میدید میگذشت که هفته ی گذشته نیوشا و آوینا جون به همراه خاله و شوهر خاله ی عزیز ملیکا جون ،  بعد از طی کردن مسافت طولانی اصفهان تا مازندران به خونه ی مادر جون آمدند و تقریبا تمام اون هفته تا دیروز که بدرقه شون کردیم رو  با هم سپری کردند... ملیکا از اینکه روزهاش رو با همبازی خوبش نیوشا جون میگذروند ، خیلی خوشحال بود و تقریبا هر روزش به گردش و تفریح سپری شد ...   وروجکها از همدیگه پیروی و  کارهای همدیگه رو تکرار میکردند.... از بازی هایی که با هم انجام میدادند  ، آشپزی رو خیلی دوست داشتند ، روزهای اول حسابی مشغول بودند.. دکتر بازی که وقت...
14 شهريور 1392

خواب های طلایی

بعضی شب ها خواب های جالبی میبینی که به محض بیدار شدن برامون تعریف میکنی گلم... دیشب یک خواب جالب دیدید که وقتی تعریف میکردی  خیلی خوشحال بودی : یک اسب تو قاب پنجره ی اتاقمون که رنگش مشکی بود ... حدودا یک هفته ی پیش خواب دیده بودید که ما روی سکو خوابیدیم و از دستشویی یک زن میخواست بیاد شما رو بترسونه.... هر وقت میرفتید روی سکو میگفتید ، مامانی دیگه زنه نمیاد من رو بترسونه؟؟؟ کلا شب تا صبح مثل پرگار عمل میکنید و یک دایره ی بزرگ به شعاع رختخوابت میزنی... دیشب  موهای گیسو طلا (عروسک محبوبت) رو بافتی و کلی برات آهنگ خوند ، شما هم خواستید تا گیسو طلا پیشتون بخوابه ....یک ساعت بعد از خوابیدنتون گیسو رو گذاشتم کنار تا یک وق...
3 شهريور 1392
1